

داستان کبوتری که لباس کلاغ پوشید
مادربزرگ یه خونه چوبی داشت که نزدیک خونه چوبی بچه ها و نوه هاش بود اون همیشه برای بچه ها و نوهاش …
مادربزرگ یه خونه چوبی داشت که نزدیک خونه چوبی بچه ها و نوه هاش بود اون همیشه برای بچه ها و نوهاش …
در یه دهکده سبز، شیش تا بره کوچولو که باهم خواهر وبرادر بودن بازی میکردن. اسمهای اونها، پاپشمی و پنبه ای و ابری و پشمک وپشمالو و…
یکی از بهترین روش های آموزش به کودکان از طریق شنیدن داستان می باشد .که امروزه بسیاری از روانشناسان برای حل اختلالات کودکان از قصه درمانی استفاده می کنند . هدف
در جزیره یعنی جایی که از هر طرف دور تا دور آن تا چشم کار میکرد دریای آبی بی پایان بود، موجهای سنگین …
دو دوست ماهیگیر در حال گرفتن ماهی بودند در همین لحظه، شیشه ای را به روی آب دیدند. آنها شیشه را از آب گرفتند…
یه روزی دو تا گرگ پیر که بسیار مغرور بودند تصمیم گرفتند از یک جنگل به جنگل دیگر بروند تا هم جنگل را تماشا کنند و …
یه روز یه وزغ چاق و چله روی تخته سنگی توی دریاچه نشسته بود. وزغ همه جا رو با چشمای قلمبش نگاه می کرد …
روزی یه عالمه قورباغه کنار هم دیگه جمع شده بودن، بعضی از آنها کنار گلهای نیلوفر آبی که بسیار زیبا بودند استراحت می کردن. قورباغه ها غذای …
در جنگلی بزرگ یک شیر وحشی پادشاهی می کرد و به سایر حیوانات آزار می رساند همه حیوان ها …
زاغ سیاه در یک جنگل زاغی مسئول بود تا هرسال بین نقاط مختلف جنگل، خبر فرا رسیدن مسابقه کیک را پخش کن.
چوپان گوسفندی را که بره کوچکی در شکمش داشت و قرار بود فردای آن روز به دنیا بیاید را همراه با الاغی که بار پنبه داشت به چمنزار آورده …
توی یه جنگل یه سگ پیرزندگی میکرد که نقاش بود .همه حیواناتدر مقابل تابلو نقاشی اون می نشستند و سگ، تصویر زیبا و جذابی از اونها می کشید …
در روزگارران قدیم سرزمینی بود که پادشاه رئوف و مهربانی داشت پادشاه بسیار پیر وبیمار گشته بود اوفرزندی نداشت که بعد از مرگش جانشینش شود…
یه روز دوتا خرگوش بازیگوش که اسم یکیش خال خالی و اسم دیگری پشمک بود مثل همیشه پشت درخت ها و زیر بوته ها …
متن قصه خواب سیرک حیوانات: در ورودی یه شهر بزرگ منطقه ای بنام سیرک حیوانات بود که داخل اون حیوان ها رو آموزش میدادن تا
مامان خار پشت کوچولو همیشه برای خارپشت کوچولو موقع خواب قصه های زیبا میگفت قصه هایی از کوهستان و حیواناتی که اونجا زندگی می کردن ….
یه پسر تپل مپل بود به نام امیر تپلی که هر وقت شیرینی میدید جعبه شیرینی رو خالی میکرد. اون وقتی چای میخورد،
یه روزی چند تا دختر ناز و کوچولو یه قالیچه کوچیک پشت دیوار کاهگلی خونشون پهن کرده بودند …
روزی خداوند یکتا بود وآفریدگان زیبایش…کنار یه دریاچه بزرگ لونه مورچه تو در تویی بود که مورچه های زیادی در اونجا رفت و آمد میکردن…